حوالیِ مــاه

ماه من 🌙

بسم الله الرحمن الرحیم

یه چیزایی هست که نه مامان و بابا، ن خواهرم و دایی ازشون خبر ندارن...ولی تو خوب می‌دونی... دقیقا نمیدونم چ روزی، از بس توی هم پیچیدن ک حسابشون از دستم خارج شده، ولی یکی از همین روزای اخیر بهت قول دادم دیگه درموردش با کسی حرف نزنم. نمیخواستم حرمت به بابام سپردن شون رو زیر سوال ببرم... هرچند بااین غم و اشک دارم خواه ناخواه بی حرمتی میکنم... نمیخوام بیشتر حیا رو بشکنم... درسته که اونا نمیدونن ولی تو خوب میدونی، خیلی خوب میدونی. مثلاً میدونی چندبار متحیر شدم از شنیده هام، یا چندبار بغض کردم و کاسه چشام پر شد...چندبار اشک ریختم و گفتم مگه نمی‌بینی؟...چند بار خشم بهم غالب شد... چندبار تحیر و غم بهم هجوم آوردن و من نمی‌دونم نمی‌دونم چطور اون حرفا رو زد و چطور من تحمل کردم؟! و چطور یسری چیزایی رو نگفتم؟ مثلا نگفتم.......................خدا، خدا،خدا...(: توی تاب و توان اون شبم موندم. کاش کامل ببرم از آدمات...چقدر لایق عشق و محبت قلب منن؟ هست اصلا کسی اینطوری؟! شایدم نالایق منم...برام جالبه کسی ک اون همه تلاش کردم ک بفهمه ک من کی ام و چی ام، ن فهمید و ن بها داد... وقتی ک دل کندم تازه ب خودش اومد:) اونموقع ک برای هر چرت و پرتی بخاطر اون ساغر میومد ب معنای واقعی می افتاد ب جونم، ککش نمیگزید فاطمه کیه...ن عزتی موند برام ن احساسی ولی تازه ک باختتم و دیگه پشیزی توی قلبم باقی نمونده، ب خودش اومده:) میم.عین و خانوادشم اینو تجربه میکنن؟ اون موقع ک گفت کار مادرم بدتر بوده، فکر نکرد چندوقت دختر مردم توی اب نمک خوابوندن کار خوبی نیست؟:) اگر اون ماژوره، این چیه؟:)! خانواده نسبتا محترمش رو نبرد زیر سوال؟ تحلیلای فلسفی_تخصصیش فقط مهر داغ پیشونی ماست؟! اون « عجب» پر تمسخرش ک صورتم سرخ کرد، سیلی نمیشه بخوره ب صورتش؟ بهرحال من اینبار همه چیز رو ب امیرالمومنین گفتم:) ولی اگر یه روز بیاد شاید بهش بگم ای کاش میتونستم این نیمه جونی که توی سینمه رو دربیارم نشونت بدم چیکار کردین که برای من روضه نخونی... من ب روضه خونی برسم قیامت راه میندازم برات! چ راحت گفت یادم رفته بود خب ببخشید:/!!! فراموش کرده؛ همه کرده نکرده هاشون فراموش کرده مال مارو خوب یادشه برای همین ما شدیم ماژور:) حلالیت زوری اونم بااین استدلال، حلالیت خواستن دلیل و توجیه نمیخواد.... من ک از خودت گذشتم، از رگ و ریشه هاتم یه روز میگذرم، ولی دآخه بیچاره چی باعث شده فکر کنی خدا از حق بندش میگذره ؟:) اونم خدایی ک جباره و روی بندش غیرت داره... فکر کردی ب همین سادگیه:)

شنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۳ساعت 21:9 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

شب اخر ماه رمضان سال گذشته بود ک با اقای میم.عین درمورد رشته و آینده تحصیلیم صحبت کردم:) همون موقعها بود ک ب فاطمه ویس دادم و از خستگیم گفتم و اون دلش گرفت برای بغض صدام... دنیای عجیبیه... موندم داریم چیکار میکنیم... حقیقتا آخر همونی شد ک نباید میشد. خدا گاهی با فرصتها و امتحاناتی ک پیش میاره ادم رو کامل ویران می‌کنه و این ویرانی سراغاز یه تولد دوباره اس... داییم میگه... بعد این اخری... انگار دوباره متولد شدی...!ولی بعد چیشد؟ سوال خوبیه:) من گند زدم ب این فرصت دوباره... نمیتونم بپذیرم انقدر خرابی رو! نمیخوام ناامید بشم می‌خوام هر طور ک شده از اول شروع کنم... فرزانه برای کنکورم می‌گفت تو پتانسیلت طوریه ک حتی یماه مونده ب کنکورم برنامه ریزی کنی و دقیقا عین اون برنامه پیش بری، نتیجه دلخواهت ۱۰۰٪ میگیری ان‌شاءالله. برای همین نمیخوام از دستش بدم... این نوری ک خدا وسط این تاریکی گذاشته رو نمی‌خوام ببازم:) بزنامه معنوی زندگیم باید بیفته رو روال..از جهت شغل و تحصیلم اصلا یه درصد نمیتونم ب طرح فکر کنم الان!

چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳ساعت 16:17 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

به دکتر مقتدری پیام دادم و عید رو بهش تبریک گفتم. نمیدونم حس میکنم بابت آخرین مکالمه مون ک شب تموم شدن موضوع آقای میم.عین بود ازم ناراحته... متوجه بدحالیم شده بود ازم خواست برم مطبش دیدنش، میگفت نگران حالمه... ولی من جواب قطعی ندادم. وقتی از گلزار شهدا برگشتم و اون اتفاق افتاد دیگه فلج شدم و نتونستم جواب پیامش بدم و بعد چند روز جواب دادم و اونم بی جوابم گذاشت... بنده خدا نمیدونه ک چی سرم اومده... خوشحال میشم بتونم بااین پیام تبریک یکم دلخوری رو کم کنم... بعد کنکور و شاید وقت کنم قبلش یه روز برم کلینیک دیدنشون... یک دید پدرانه دارم بهش:) و یه حس عجیبی بهم القا می‌کنه. و جالبه ک یه تله پاتی عجیب غریبی هم داریم باهم... مثلا دو بار ک بعد مدتها بهش پیام میدادم میگفت دقیقا شب سر نماز یادم افتاده! بگذریم... لحنش مثل همیشه نبود، ولی خوشحالم در همین حدم...روزی ک برم دیدنش میگم دلیل برخورد اون شب رو...

چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳ساعت 16:3 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

...اخر همان شد که نباید میشد...

توی روانشناسی یه نوع واکنش دفاعی تعریف شده تحت عنوان خیال ک گاها میتونع در قالب یک همنشین خیالی بارز شه... چیزی ک من تماما دچارش هستم... برای فرار از واقعیت و انچه که بوده و هست پناه میبرم به خیال... بقول اون که میگفت بااینهمه رنج چطور دوام آوردید ؟ + رویا میبافتیم‌. و این تخیل انرژیم رو میگیره... کم کم دارم ب مرحله ناامیدی نزدیک میشم... دوباره اون کار وحشتناکی که بعد برگشت از سفر انجام دادم رو تا حدودی تکرار کردم:) ن کاملا و در اون حد، اما با دوزی پایین تر... (:

چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳ساعت 14:50 فاطمه|

به نام یگانه خالق گل‌های نیلوفر:)

از مرز خوابم می‌گذشتم... سایهٔ تاریک یک نیلوفر...روی همهٔ این « ویرانه » فرو افتاده بود... کدامین باد بی پروا دانهٔ این نیلوفر را به خواب من آورد؟ در پس درهای شیشه ای رویاها... در مرداب بی ته آیینه ها، هر کجا که من گوشه ای از خودم را « مرده بودم » یک نیلوفر روییده بود! گویی او لحظه لحظه در « تهیِ من » می‌ریخت و من در صدای شکفتن او لحظه لحظه خودم را می مردم! بام ایوان فرو می‌ریزد و ساقهٔ نیلوفر بر گرد همهٔ ستون‌ها می‌پیچد... نیلوفر رویید... ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید...من به رویا بودم... سیلاب بیداری رسید. چشمانم را در ویرانهٔ خوابم گشودم؛ نیلوفر به همهٔ زندگی ام پیچیده بود... هستی اش در من ریشه داشت... همهٔ من بود... کدامین باد بی پروا دانهٔ این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد:)؟!

سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ساعت 23:39 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

حدود 7-8 سال پیش که مثل خیلی دیگه از همسن و سالام خودم رو با رمانهای اینترنتی کشته بودم یادمه یه رمانی خوندم که بعد از اون در بازه های خاصی از زندگیم مجدد خوندمش.. من اهل بازخوانی و بازبینی نیستم، به هیچ وجه! ولی درمورد این برعکس بود...انگاری با سارا یه احساس نزدیکی میکرد شایدم از شرایطش خوشم میومد... شرایطی که تو هچکس رو نداری و تنهای تنهایی خودتی وخودت و کوله باری از اسیب و بار روانی که با وجود همه اینها باید برای بقا و پیشرفت و اهدافت بجنگی... بقول دایی وقتی ادم کامل فرو میریزه میتونه دوباره ساخته بشه واقعیت من این کاملا فروریختن رو ستایش میکنم و از اقای میم.عین و خانواده محترمش، اصلاح میکنم، خانواده نسبتا محترمش ممنونم بابت اینکه وسیله ای شدن برای ویرانی کامل من، منی که طی این 4-5 سال اخیر 3 سال بیماری مزمنِ یه شکست تحصیلی ، 4 سال رابطه سمی و چند بار خیانت عاطفی رو متحمل شدم و در حالی که داشتم ب اقای میم.عین به چشم اون اتفاق خوبه ی زندگی ، اون یُسر بعد عسر نگاه میکردم و وقتی متعجب بودم از اون همه خوشحالی، شمیم میگفت تعجب نداره ک دختر خوب، این حال خوب حق توعه بعد اینهمه سختی و در نهایت؟ بووووم و ضربه نهایی:). حسی که بعدش داری عجیبه...پر درد و ویران اما اروم! ارامش عجین شده با درد، یا درد عجین شده با ارامش! تعبیر عجیب ولی دوست داشتنی ای هست! حسی بود ک بعد بهم خوردن همه چیز داشتم... بارها طی ارتباط با اقای میم.عین تصور میکردم بعد تموم شدنش قراره در همین نقطه قراره بگیرم ... خوبه...خیلی خوبه...انگاری به ادم جسارت میده، جسارت شروع از نقطه 0 رو! یه حس جنگ... ولی بااین کاری با خودم کردم بعد از چند ماه این حس رو از دست دادم که ای کاش نکرده بودم:)... بگذریم:) خلاصه که میخوام سارا باشم:) آدمیزاد تا مجبور نباشه که قوی باشه، نمیدونه چقدر قویه...فقط وقتی میفهمه که قوی موندن تنها گزینه پیش روش باشه

یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳ساعت 22:38 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

از وضعیت اخیر روزهام راضی نیستم...گفتم 8 روز میرم سفر وبرمیگردم و جبران میکنم... 6 روزه برگشتم و هیچی نخوندم! یعنی رو هم حساب کنی 2 هفته اس ک هیچ کاری نکردم... تا سه روز پیش افکار پریشونم بود. اما چندروزی هست که دیگه فکر نمیکنم، فقط عمیقا احساس خستگی میکنم. مدام خودم رو توی خیال و رویا و هرچیزی جز واقعیت غرق میکنم و با خوندن رمانای ابکی خفه میکنم! دلیلشم احتمال زیاد غلطیه ک خودم کردم انقدر سنگین بوده ک کمرم شکونده حتی حوصله پیام دادنم ندارم کاملا شدم مرده متحرک.. کاری ک من با خودم کردم هیشکی نکرد... طوری که چند روزه هی میگم امروز دیگه به فاطمه پیام میدم و میگم و یکم حالم بهتر میشه ولی بازم نمیتونم، انگار زبانم میسوزه! شاید اگر اینو بگم بنظر برسه میخوام دنبال مقصر بگردم ولی علی رغم اینک ه کاری ک کردم تحفه اقای عین و رابطه 4 ساله باهاش بود ولی بازم من خودمو مقصر میدونم کاملا... چند روزه اول عذاب وجدان نابودم کرد.. حالم داشت از خودم بهم میخورد، منی که همه بخاطر قوی بودنش ومدیریت خوبش مورد تحسین بود اینطور گند زده بود! حسرت اینکه کاش خودم نگه داشته بودم روحم رو ب بازی گرفت... به لطف خدا بعد از شب قدر عذاب وجدانم تموم شده و باید حالا ک از این باتلاق از این جنگ خسته و دلمرده و متحیر دراومدم استارت بزنم...حقیقتا از فردا میخوام خیلی سنگین بازم استارت بزنم و بجنگم... فکر میکردم قراره خیلی پر انرژی شروع کنم بعد برگشت اما گویا باید بجنگم:) میجنگم و با اعتماد به نفس میخونم تا ببینیم خدا چی میخواد:) فقط 2 ماه باید فراتراز توانم تلاش کنم... فقط 2 ماه.. شاید خیلی فراتر از ظرفیت وجودیم...ولی چاره ای نیست:) و ان شاالله که بتونم. 7 ماهی میشه که پوششم رو تغییر دادم. نقاب میزنم و خیلیم دوستش دارم:) ولی از سوی جامعه شاید پذیرش پایین باشه هرچند وضعیت خیلیم بد نیست یعنی واقعا من ب جز یبار و مضخرفات فامیل(!) نگاه بد یا حرف بد ندیدم و نشنیدم.. اما خب نمیدونم برای بعد عاطفی و رابطه و ازدواج زندگیم قراره چی پیش بیاد...در هر حال من سپردم به خدا... الانم در به در دنبال روسری ونقاب همرنگ وستم و پیدا نمیکنمممممم

یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳ساعت 22:22 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

هرلحظه به زخمم نمکی ریخته دهانش...

سه شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳ساعت 16:50 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

هفتم فروردین، سومین سالگرد این وبلاگ متروک:) روزی اینجا رو ساختم خواستم یه جایی باشه بدون مخاطب و ادرسش به هیچکس ندادم... و جالبه که تمام اینمدت جز یکی دو کامنت چیزی نگرفتم. امشب بعد جشن و افطاری با مامان درمورد شرح حال فعلیم صحبت کردم و مثل همیشه باهام درمورد علت این حالت اتفاق نظر داشت...درمورد اینکه چرا بعد برگشتن از کربلا انقدر ناجور این افکار بهم حمله کردن. الحمدلله حس تحقیر رنجم عملا دیگه وجود نداره... راستش کربلا که بودم یه دوست حرف جالبی بهم زد که گمونم دیگه هرگز به این فکر نکنم که اونا کاری نکردن و این شکلی رنجم تحقیر نکنم.گفت ادمایی که ما رو اذیت میکنن تهمت میزنن خودخواهی میکنن یا اصلا به هر نحوی بهمون ظلمی میکنن لزوما بد ذات نیستن. خیلی وقتا فقط جاهلن! یکی از دلایلی همیشه توی خودم میفتادم و میگفتم شاید اونا کاری نکردن یا به هر نحوی کارشون سبک میکردم و خودم رو بیشتر از دودلی لبریز میکردم، این بود که نمی تونستم بپذیرم ادمای بد ذاتی بودن چون نبودن...اگرم بودن برای من انقدر راحت نیست نسبت دادن چنین چیزی ب کسی ولو اینکه اون شخص بهم اسیب زده باشه...الان فهمیدم که برای انجام اون کارها نباید لزوما بدذات و بدجنس باشی...کافیه احمق باشی:)عیسی(ع) کور رو شفا داد و مرده رو زنده کرد ولی از پس علاج ادم احمق برنیومد...گاهی توی سفر به لطف قرصای رنگی رنگی قشنگم به این فکر میکردم اگر میم.عین الان بود...الان شاید باهم بودیم اینجا و...ولی حقیقت اینه من در تنهاترین دوران زندگیم به سر میبرم و این خیلی خوبه:) شیما یه هفته ای هست پیام تبریک و تشکر داده و هنوز نخوندمش چون میدونم اگر بگم کربلا بودم و بفهمه بهش نگفتم باببت روحیه حساسش ناراحت میشه و خب من حوصله اعصاب خردیش ندارم گذاشتم به وقتش جواب بدم به جواب با انرژی خوب...شمیم پیامام سین زده و جواب نداده! بگذریم از این پراکنده گویی های بیهوده... امشب مسابقه نشریه برگزار شد و گمونم دیگه قرار نیست پیامی درموردش از فاطمه.ج دریافت کنم و اینم ب نوبه خودش چیز خوبیه... امروز حسابی قفل کرده بودم ان شاالله از فردا درس خوندن شروع میکنم...یه دلم عجیب به این کنکور امیدواره..

سه شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳ساعت 1:42 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

همیشه توی خیالم وقتی تموم شدن اشناییم با اقای میم.عین رو تصور میکردم یا ته دلم شرایط خیلی سختی از زندگیم رو متجسم میشدم که مصداق کارد به استخوان رسد بود، می دیدم که رفتم کربلا:) شبی که گفتن ممکنه تموم شه گفتم بزارین برم...و تقریبا بعد 3 ماه ک از اتمامش گذشت رفتم...رفتم و مرز بین 1402 و 1403 رو اونجا بودم و دیروز برگشتم. قسمت ترسناک ماجرا اینه که هنوز توی ذهنم هستن هنوز باهاشون دعوا میکنم و ازشون گله مندم، هنوزم خشم دارم و حتی بیشتر از قبل! نمیدونم چرا:) فرزانه میگفت باید خودت از این نشخوار فکری نجات بدی...حقیقتا هدفم اینه هربار که به ذهنم اومد قبل از شروع پروسه و کش پیدا کردنش بلافاصله ب خودم یادآوری کنم که سپردمشون به امیرالمومنین:) و به حضرت عباس(ع) و اینطوری گذر کنم...گهگاه خیالاتم از خشم و تیرگی و غم تغییر رنگ میده به فانتزی های دخترونه، انگار بخشی از وجودم برگشتنش رو طلب میکنه، انگار یجایی ته ته اسمون احساسم هنوز رنگین کمونیه، شاید هم طبیعی باشه که به عنوان یه دختر خواسته شدن رو میخوام:) و این خیالات رنگی بوی این رو میدن که دوست دارم انگاری اون غم داشته باشه بخاطر نداشتنم. نه که دلم بخوادش آ نه...انگار دلم نمیخواد اون حس خواسته نشدن رو تجربه کنم:)همین! بگذریم... در هر حال باید انقدر جلوی اینها رو بگیرم که تموم شن یجا... دیشب مادربزرگم دو بار سر پوششم بهم تیکه انداخت:) و بار سوم گیر داد به ازدواجم...اونم به شکل خیلی بدی...که حقیقتا موجب شد جلوی زنداییم حس حقارت بدی بهم بده... راستش یکی از چیزایی که خیلی بهم حس بدی میده نگاه بقیه اس...شایدم توهم خودمه که بقیه چنینی نگاهی دارن... فکر میکنم بخاطر ظاهر موجهی که میم.عین داره همه منو به شکل یه ادم شکست خورده میبینن... حتی مادربزرگ و دایی و.. اولین واکنششون این بود ک برمیگرده وو؟؟!! نمیدونم شایدم برای دلداری من گفتن.. ولی کسی نگفت لیاقتت نداشت.. جز اونایی ک ریز ماجرا رو میدونستن و چیزی فراتر از ظاهر ازش دیده بودن... برای همین بخشی از وجودم برای حفظ غرورم و دور کردن این حس شکست القایی میخواد که ادمی که درنهایت وارد زندگیم میشه از همه جهات از اون بهتر باشه... از همه جهات... حتی موقعیت اجتماعی ای که هیچوقت برام ملاک نبود الان رفته جز معیارام... و ای کاش خدا رحمی کنه...(: امروز وسط بغضم یچیزی خواستم از خدا... که باعث شد شدت بغضم بیشتر شه...اونم این بود که سوا از هر خیری که رخ داد و سوا از همه تلخی هایی که پر از حکمت بود و جز شکر چیزی براشون نباید داشته باشم، اون ذوقی که حدود 9 ماه پیش زدم دوباره تکرار شه همین:) توی کل زندگیم انقدر از ته دل خوشحال نبودم و ذوق نزده بودم...خیلی خوشحال بودماااا... من ادمی نبودم که از شدت خوشحالی رو هوا بپرم:)! کاش بشه بازم..کاش تکرار بشه... یبار دیگه بشه و این بار موندگار باشه و از دماغم درنیاد...

دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳ساعت 17:14 فاطمه|


آخرين مطالب
» 161
» 160
» 159
» 158
» 157
» 156
» 155
» 154
» 153
» 152
Design By : Pars Skin