حوالیِ مــاه

ماه من 🌙

بسم الله الرحمن الرحیم

چند دقیقه دیگه تولدمه و من با وجود اون سورپرایز بازم حس خاصی ندارم ن ک ناراحت باشم، بی تفاوتم... هرچند ته مایه های ظرف احساسم کمی غم هست...این ثمره احساس توصیف شده توی پست قبلی هست ب گمانم... دلم گرفته، دلم خیلی گرفته...انگار دنبال یه دلخوشی و...میگردم که موتور انگیزه ام رو روشن کنه، دارم ب فرزانه چنگ میزنم... ای خدا.. الان وقتش نیست... از فردا...امشب خسته ام، غصه دارم..وای

+میگم نکنه اثر اون کافئین های دوزی باشه ک تقدیم بدنم کردم؟ کل روز یجوری بودم...

جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 23:54 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

دیشب بهترین سورپرایز تولدم بود...خیلی ذوق زده بودم ولی الان نمیدونم چرا یهو روی کتاب موندم و با بی تفاوتی که ن ولی ناتوانی خاصی کلا کنارش زدم... بااین فکر ک فردا یک شروع دوباره اس...میخوام امشب رو بخوابم...ولی از این تغییر مود متعجبم.. البته ناگفته نماند که دیشب اسپرسو خوذدم برای اولین بار توی زندگیم و تا هفت صبح بیدار بودم از سر شبم یه احساس تهوع بدی داشتم که با قدم زدن خوب شد. از طرفی ویسی که فرزانه اوایل امسال بهم داده بود رو گوش دادم و خب... ذهنم رفت سمت اون و خانوادش و خودم چ زندگیم ، راستش ب چیز خاصی فکر نمیکنم ولی در عین حال پرم، پر از تهی...! الان یهو یادم اومد جدول داروی نلسون رو حفظ نیستم هنوز و بازم استرس گرفتم🙃بیخیال... درستش می‌کنم... مطمئنم... تا همین جاشم خوب بودم. دوست دارم بشینم برنامه ریزی کنم و هفته جدید رو روز ب روزش همین الان بنویسم ولی حالش ندارم...خدایا... احساس دلتنگی دارم، نمیدونم برای چی یا برای کی، فقط دارم تجربش میکنم و در کنار این حس دلتنگی، یکجور احساس انتظار هم هست...نگاه انتظارامیز برای چیزی ک نمی‌دونم چیه...در عین حال حس تنهایی...احساس غالب هرروزم... و تداعی این حقیقت غم انگیز ک این منه خسته نیمه جون کسی رو ندارم جز خودم...و این من عجیب خسته اس...خسته... آره..‌ گمونم اسم مجموع تمام اینها همین باشه... خسته...

جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 23:47 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا

یکی می‌گفت افسردگی دیدن حقیقته...حق میگفت...احساسی که دارم تجربه میکنم، غیرقابل توصیفه... اسمش هرچی که هست، مفهوم جون کندن خالص رو داره برام. انگار هرچی غمه امروز رو سینه منه... جوری فلجم کرده که نمی‌تونم هیچ کاری کنم و این هیچ کاری نکردن پدر دلمو درمیاره... جرأت شرح قصه ندارم، گفتنش حالمو بدتر می‌کنه، بازگوییش ترسناکه، دوباره دچار همون کرختی مزمن میشم، از پا درمیام و مجبور میشم چندوقتی رو برم تو استراحت مطلقی که الآن ابدا وقتش نیست...قرار بود تحمل کنم، قرار بود تا 11 خرداد تحمل کنم و بعد اون هرکاری میخوام انجام بدم... نباید الآن اینطور بشم، نباید...! اگر ارشد قبول نشم، بد میشه..خیلی بد میشه...ولی اینم میدونم ک هیچکس دلش برام نمیسوزه، کاری هم برام نمیکنه، ب غم انگیز ترین شکل ممکن به این موضوع ک جز خودم کسی رو ندارم و جز خودم کسی برای خودم کاری ازش برنمیاد، واقفم...و بااین وجود بازم کاری از دستم برنمیاد... این طبیعیه که دلم میخواد بمیرم؟

سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 14:49 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

تازگی ها با یکجور مکانیسم دفاعی جدید در خودم روبرو شدم. ذهنم در گذشته سیر میکنه و انگار با پردازش گذشته خودش رو آروم میکنه... شاید بنظر برسه منظورم از گذشته خاطرات خوب و ... هست ولی نه... اتفاقاً بیشتر مسائل حاشیه ای و ساده رو بخاطر میارم:) مثلاً همین چند وقت پیش یاد یه وب توی بلاگفا افتادم ک شاید مربوط ب ۸ سال پیش باشه ک صرفاً خوانندش بودم، هیچ ارتباط خاصی با نویسندش نداشتم ولی بشکل عجیبی حتی تاریخ تولدش هم یادم بود ( از یه ماهی بعیده :)! ) برگام ریخته:) دارم چیکار میکنم:) .... بگذریم... روز ب روز دارم بیشتر پی ب تنهاییم میبرم... ن تنهایی خودم بلکه همه ادمها‌‌... همه ماها تنهاییم و کسی جز خودمون نداریم:) نمیدونم چرا اینو ک میگم، با حمله اطرافیان مواجه میشم...درحالی ک این صرفا یه حقیقت ساده اس ک شاید پذیرشش کمی تا قسمتی سخت باشه. این روزها در عین آروم بودن آشفته ام...کمتر از یک ماه دیگه کنکور ارشد دارم و دقیقاً نمیدونم دارم چیکار میکنم ، شاید بعد اینهمه فشار روانی و رنج و تروما که طی مدت خیلی خیلی کوتاهی بهم وارد شده، اینکه بخوام اینطور خودمو توی منگنه بزارم درست نباشه ولی من فقط میخوام خودمو خوشحال کنم ب طریقی:) همین! گفتم که... تنهایی انسان و اینکه فقط خودتی که باید یه کاری برای خودت کنی، حقیقت انکارناپذیریه:)... کاش این یک ماه رو بتونم درست رو درسم تمرکز کنم...

پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 10:2 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

ابن صبر که من می‌کنم، افشردن جان است...

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 17:16 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

هر لحظه به زخمم نمکی ریخته دهانش...

یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 23:4 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

خود را بنا کردم :

زخم به زخم...(:

یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 9:7 فاطمه|


آخرين مطالب
» 161
» 160
» 159
» 158
» 157
» 156
» 155
» 154
» 153
» 152
Design By : Pars Skin