حوالیِ مــاه

ماه من 🌙

به نام او..

و من...

فرو می رفتم...

در چیزی که اسمش را نمی دانستم

اما از زخم عمیق تر بود

و از مرگ اندکی، خفیف تر...

سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴ساعت 19:39 فاطمه|

آدمی رو که خدا زده، زدن نداره که دیگه خانم محبوبی...نداره...

می گفت درستم نمیشه برات...دعا هم برای تو فایده نداره...

متأسفانه شواهد نشون میده که چقدر راست گفته...

سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴ساعت 19:12 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

نیلوفر، گل سکوت و بی نیازیست...🪷

در مرداب می روید بی آنکه گلایه کند،

بی آنکه از تیرگی اطرافش بترسد...

نه برای آنکه پاک است ،

بلکه برای آنکه با تمام وجود، به بودن وفادار است.

و تو... چقدر شبیه اویی:)

در دل شرایطی قد کشیدی که آسان نبود،

جایی که نور کم بود، آغوشی نبود

و گاهی حتی صدایی برای گفتگو هم نبود.

اما باز هم ریشه دادی و روییدی...

بی صدا، بی ادعا...

و این یعنی عظمت.

خودت را دوست بدار نیلوفرم

نه چون کامل شده ای بلکه چون در دل همان ناتمامی ها

آرام آرام به سمت روشنایی بالا آمدی...

و این یعنی بیداری، آگاه شدن...

جمعه ۱۷ مرداد ۱۴۰۴ساعت 13:23 فاطمه|

من فقط از این ناراحتم که نمی تونم این درد رو جای تو تحمل کنم...

جمعه ۱۷ مرداد ۱۴۰۴ساعت 5:46 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

.... باشد که به از آن باشد که می اندیشم✨

سه شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴ساعت 22:8 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

خب... مصاحبه رد شدم. اشکی و بغضی ام حقیقتاً...

از طرفیم استاد آمار صدبار زنگ زدم جواب نداد و این یعنی کار پروپوزالمم زمین موند

دقیقا نمیدونم اینهمه راه رو برای چی خدا کشوند منو تا اینجا:)

بدبختی یطوریم هست ک روم نمیشه برای ترم بعد اقدام کنم

یعنی این نشدن، همیشگیه :)

سه شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴ساعت 13:10 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها سخت برنامه هام بهم ریخته ان، از لحاظ کاری کاملا متوقف شدم و این ریشه در بی انگیزگیم داره... بی انگیزگی ای که شاید از یأس و اعتماد به نفس نه چندان بالام منشأ گرفته. از این بابت اصلا خوشحال نیستم... این حال منو زمین میزنه و من واقعا اینو نمی‌خوام... از طرفی هم از اینکه هر روز و شب به خودم بگم فردا درستش میکنی خسته شدم... البته مرداد ماه رو به نسبت بهتر شروع کردم ولی خب... بنظرم به اندکی انگیزه و مقداری بیخیالی نیاز دارم... انگیزه برای اینکه فارغ از نتیجه و هرچیزی بگم گور... و مهمتر از اون از بین بردن این حس حقارت درونی بابتش...که کماکان داره اعتماد ب نفسم رو میکشه... واقعاً اجازه نمیدم این اتفاق بیفته... تازه الآن دارم میفهمم قبلا از توانایی هام چ فرصتهایی رو میتونستم الان داشته باشم... نمی‌خوام چندسال دیگه برای امروزم همین احساس رو داشتع باشم...(:

خوشحالم که نوشتمش... چندوقته می‌خوام بنویسم و نمی‌تونم... همین که نوشتم بهم قدرت یه استارت کوچیک میده...

یکشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۴ساعت 22:1 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

هیچ میزان از اضطراب

تغییری در آنچه قرار است رخ بدهد

ایجاد نمی‌کند...

+ سه شنبه مصاحبه دارم. تجربه اولمه و امیدوارم خوب پیش بره ، دو هفته پیش که بهم خبر دادن استرس داشتم واقعا ولی هرچی بهش نزدیکتر شدم، کمتر شد اضطرابم طوری که دو سه روز اخیر رو کاملا در بیخیالی به سر بردم:)) سعی کردم روی پروپوزالمم کار کنم تا حداقل حالا که این‌همه راه تارم میرم تا مشهد، اگر مصاحبه خوب پیش نرفت از این جهت بتونم کاری جلو ببرم...

یکشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۴ساعت 21:49 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

می گفت:

هر جا تونستی تصمیم آخرو به خدا واگذار کنی برنده ای...

و چقدر این روزها به این محتاجم:)

چهارشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۴ساعت 2:13 فاطمه|

ای کاش هیچوقت باهات آشنا نمی‌شدم... تو تمام مسیر منو در هر حوزه ای از ۱۸ سالگی عوض کردی... ای کاش ضعف هام موجب نشده بود انقدر طولانی نگهت دارم ... هنوزم عوارض بودنت توی زندگیم هست و فلجم کرده💔


برچسب‌ها: MA
چهارشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۴ساعت 2:5 فاطمه|


آخرين مطالب
» 161
» 160
» 159
» 158
» 157
» 156
» 155
» 154
» 153
» 152
Design By : Pars Skin