حوالیِ مــاه

ماه من 🌙

بسم الله الرحمن الرحیم 

گاهی فقط خودت میدانی چقدر ویرانه‌ای و سوت و کور...

گاهی نه آشنا دردت را می‌فهمد ، نه حتی صمیمی‌ترین دوست 

گاهی باید تنهایی درد را فهمید...

تنهایی خلوت کرد، تنهایی آرام شد...

و تنها خدا می‌داند چه می‌گذرد در دلت :)..

+ خواهم که به خلوتکده‌ای از همه دور، من باشم و من باشم و من باشم و من!

پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۱ساعت 18:33 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم 

بعد از یه روز نسبتاً پرکار یک ساعتی هست برگشتم خوابگاه. دمنوش گل محمدی درست کردم و منتظرم زهرا بیدار شه. میخوام درمورد اینکه باید بیشتر نظم و نظافت اتاق رو رعایت کنه باهاش صحبت کنم. این مسأله واقعاً منو اذیت کرده... قبل از این به بهانه اینکه اسکان موقته و دلش نازکه چیزی نگفتم اما الآن نمیتونم سه ماه کامل اینجا سر کنم به این شکل. چون خیلی روحیه حساس و زودرنجی داره هم نمیشه راحت باهاش حرف زد 🥺 قصد درگیری ندارم...ولی میخوام بهش بگم که بلکه بیشتر رعایت کنه...بعد از دانشگاه و شیفت بیمارستان واقعا ادم نیاز به یه محیط آروم و راحت داره.. محیطی که بهش آرامش انتقال بده...نه اینکه مدام در حال دادن انرژی منفی باشه! اینهمه بی نظمی و ریخت و پاش جدا به من حال بدی میده..

دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۱ساعت 16:46 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم 

الحمدلله همون دیشب معجزه شد. ظهر بعد از شیفت وسایلم رو جا ب جا کردم و اومدم همین اتاق...با یه حس غریبی غلیظ :) هم اتاقیم ک منو نمیشناخت گفت سعی کن مستقل شی و فلان... منم در جواب گفتم بحث استقلال نیست، کلا از این شهر خاطره خوش ندارم برای خو گرفتن بهش :) ولی نباید ضعف نشون بدم... سرماخوردگی یا شایدم کرونا رو از هم اتاقی سابق گرفتم... دقیقا از همین امروز شروع شد! بقولی هر دم از این باغ بری میرسد.... اولین شبی که اومدم اینجایی ک برام خودش پر از غربت و غمه اون زن پیام داد.. تا چهارشنبه هم درگیر خودش و خزعبلاتش بودم بماند که چقدر رنج کشیدم و حرص خوردم و حرفای هرچند تکراریش رو نشخوار کردم... بعد درگیر جا ب جایی و موانعش شدم... حالا هم ک درست شده همه چیز مریض شدم :( این روزا دارم سعی میکنم خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم... خیلی دور شدم...خیلی... انقدر ک وقتی میخوام توی اون وبم ازش بنویسم خجالت میکشم :) خدایا کمکم کن .. من باید درس بخونم... باید...تلاش کنم... با میم صحبت کردم... الهی بمیرم براش اونم رنج کشید این روزای اخیر... دوست دارم روی خودم بازم کار کنم... کاش آیندمون خوب بشه...رویاهای آینده قلب منو خیلی گرم میکنن میون این سرمای غربت💖

شنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ساعت 20:55 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم 

وضعیت اتاق اصلا خوب نیست...فرش نداره. نورگیر نیست... بااینکه من از اینکه جایی زیادی آفتاب گیر باشه خوشم نمیاد ولی اینجا دیگه وحشتناکه... درختای کاجِ پشت بالکنی که یه حصار آهنی دورش رو گرفته باعث شدن که اتاق دلگیر، سرد و تاریک و بی نور باشه، مثل یه قفس. طوری که داخلش نه بشه درس خوند نه تفریح کرد... فقط میشه خوابید :) دیوانه کنندس وقتی از شیفت برمیگردی یه همچین جایی باشی :)! یا چهارشنبه ها بعد از ۱۲ ساعت کلاس بخوای اینجا بگذرونی... صخبت کردیم برگردیم اتاق قبلی خودمون ولی دونفر رفتن اونجا و با قلدری بلند نمیشن :)) در حالی که کلا نباید توی این خوابگاه بمونن... خیلی از خدا خواستم کمکم کنه... خیلی... خواهش کردم ازش. فقط حل بشه این مشکل :). قراره فردا شیرین با خانوم ت برن بالا باهاشون صحبت کنن... اون تایم من بیمارستانم...و کاری ازم برنمیاد. فقط دعا میکنم وقتی برگشتم خبرای خوشی ببینم =)

جمعه ۱۹ فروردین ۱۴۰۱ساعت 22:40 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

همین دیروز داشتم مسگفتم وسواس و دغدغه های فکریم کم شده و میخولم توی این محیط جدید شروع کنم ب فراموشی. حالا چیشد ؟ :) اون زن عینااااا دیشب پیام. دادم و دوباره مثل بختک افتاد روم... دقیقاااا زمانی ک دیگه واقعاً دست شستم از همش... شاید پیام بدم و اینبار جواب خزعبلاتش رو بدم. ولی مطمئنم روی خوشی رو نخواهد دید...همونطور ک تحقیر کرد و جگر خون کرد... خون جگر شده ای جگرشو میسوزونه... ن که من بخواما نه... دنیا همینه... از هر دست بدی، از همونم پس میگیری...و الا ترجیح خودم اینه ک ببخشم :)

دوشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۱ساعت 5:33 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم 

نیم ساعت دیگه حرکته... بغضم گرفته ، دلم میخواد گریه کنم. دلم تنگ میشه برای اینجا... این شهر برام احساس غربت داره اما این خونه، این اتاق، آدماش... اینا تنها کسایی هستن من دارم. دلتنگم همین اول کاری چون شهری ک میخوام برم از اینجاهم برام غربت بیشتری داره... شاید اگر مقصد جایی بود مثل قم الآن سراپا شادی بودم بدون دلتنگی...بدون غریبی... وطن من جاییه که دلم اونجاست ولو اینکه هزار کیلومتر فاصله داشتع باشه... واِلّا اینجا که دارم میرم هیچ سنخیتی با من نداره بااینکه دوساعت دورتر نیست... وقتی رسیدم.. بعد از تمیزکاری باید پناه ببرم ب نوشیدنی داغ، کتاب و قدم زدن و قدم زدن و قدم زدن... راه رفتن کاریه که ب دلتنگی من سیلی میزنه...چه خوبه که شیرین هست... یه بارقه امید تپی دلمه... اما ای کاش اتاق چهارنفره بود... نمیدونم چرا این نفر پنجمی حضورش انقدر برام ازاردهنده‌اس :(

یکشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۱ساعت 12:56 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم 

اضطراب و آشفتگی و دغدغه فکری وسواس‌گونه‌ای که اینمدت دچارش بودم خیلی کمتر شده. تقریباً میتونم بگم الآن خودم میل دارم به رفتن و شروع دوباره توی یه محیط جدید. امید دارم که مسأله سردردم و اینها حل بشه...دیشب جدایی موقتی صورت گرفت هرچند با شناختی که دارم ازش میشد متوجه بشم که جدی نیست و برمیگرده. منتهی پیش قدم نمیشم چون دیشب بعد از عقد بهش قول دادم. میل و خواستنم رو با همون کارم نشون دادم.... امیدوارم هم اتاقی های جدیدم خوب باشن...البته ایکاش کمتر بودیم ولی عیب نداره همینقدرم بمونیم نعمته :) ان‌شاءالله خدا این رمضان کمکم کنه تمام فشارهای عصبی و کم و کاستی ها و دلخوری هارو بیرون بریزم... دیشب سر مریم باز ریخته بودم بهم... کاش خدا کمکم کنه... دوست ندارم نبخشمش... ولی داره زجرم میده... سخته کنار اومدن... سخت... اما شدنی... شاید دارم ناشکری میکنم... یه روزایی بود که میگفتم اگر من جایگاهش رو داشتم انقد این کارارو نمیکردم... الآن جایگاهی دارم بالاتر از جایگاه سابق اون حتی! اما...عملکردم و رفتارم اون چیزی نیست ک انتظار داشتم... در هر صورت آدمیزاد طماعه... دارم زیادی ناسپاسی میکنم.

یکشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۱ساعت 12:0 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم

تا دیروز تقریباً از اینکه به مهسا گفتم پشیمون شدم... من آدم توداری هستم. کم پیش میاد چیزی رو از خودم به کسی یگم که لازم نباشه گفتنش. ولو اینکه اون شخص دوست صمیمی‌ام باشه...نمیدونم چیشد که اون روز به مهسا گفتم... شاید فقط حس کردم نیاز دارم به همدمی برای کتمان این راز... شاید چون حس کردم رسیدن به هدفمون ممکن‌تر و نزدیکتر شده بهش گفتم... خوشحالم که میم سرزنشم نکرد... و خوشحالترم ک امروز بعد گفتن ماجرای .... مون مهسا درک کرد و اتفاقاً خوشحالم شد :) فقط طبق معمولی سوالاتی در این زمینه ها پرسید منم تا جایی بلد بودم جواب دادم... میدونستم که اهل قضاوت و بد فکری نیست... میم باور نمیکرد...میگفت توی ذهنش نیستی... ولی میشناسمش... من از قضاوت متنفرم. هر آدمی رو کنار خودم نگه نمیدارم :) در هر صورت خوشحالم این بار از روی دوشم پایین اومد...

جمعه ۱۲ فروردین ۱۴۰۱ساعت 18:28 فاطمه|

بسم الله الرحمن الرحیم 

باهاش صحبت کردم...گفت همه جزوه‌هارو باید بگیرم... هزینش زیاد میشه. از پس هزینه برنمیام :) اردیبهشت میگیرم. به مامانم میگم...روم نمیشه ولی مجبورم :) حیف و صد حیف.. چه هزینه هنگفتی صرف....کردم. حداقل هفتاد درصد هزینه جزواتم میشد. نصف نشدنامم بابت بی پولی قراره نشن :)؟! ته دلم یه حس غربتی هست...که با خستگی عجیبی عجین شده. قلبم مچاله شده... سختی آدمای ضعیف رو‌ مچاله میکنه، آدمای قوی رو رشد میده. شاید من نبودم اون آدم قوی ای ک فکرشو می‌کردم :) دروغ چرا؟ من حقیقتا انرژی ندارم دیگه..همه انرژیم صرف تباهی شد. مریم ازت نمی‌گذرم... الهی خدا هم ازت نگذره .. ب همون میزان ک مقصری ازت نگذره.💔 هر کار کردی و خدا میدونه چقدر اثر داشت توی وضع الآن من،  اگر سر دخترت بیاد چی میشه؟... هه بگذریم :) ادمای خودخواه کینه ای مگه حز طلبکاری ب چیز دیگه ای هم فکر میکنن... شاید هم مقصر خودمم که موندم... اگر نشه، اگر بجایی نرسه مقصر منم...چیزی که میخوام اینه که بخوابم و بیدار نشم واقعا خسته ام....واقعا :)

دوشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۱ساعت 6:49 فاطمه|


آخرين مطالب
» 161
» 160
» 159
» 158
» 157
» 156
» 155
» 154
» 153
» 152
Design By : Pars Skin