ماه من 🌙
بسم الله الرحمن الرحیم امروز داشتم توی ویس ب فاطمه میگفتم خیلی دلم گرفته و مودم اومده پایین... معلومم نیست از خستگیه، فشارهای اخیر، فاینال، محرم یا.... بعد دارو خوردم و سعی کردم تاشب بدنم رو قانع کنم به خواب... نزدیکای اذان مغرب بود ک دیذم فاطمه هی داره زنگ میزنه...اخرش جواب دادم، گفت برو نگهبانی خوابگاه یچیزی بگیر ازش... ب زور یه ابی ب دست و روم زدم و اماده شدم و.... آقای قاف نگهبان امروز، یه دسته گل، که خیلی قشنگ با روبان صورتی و کاغذ بنفش تزیین شده بود داد دستم... ذوقی اون لحظه زدم قابل توصیف نبود :)) گفت چون دیدم ناراحتی و دلت گرفته فرستادم:) عزیز راه دور من :)♥️ اگر گلایی ک از یکی از خواستگارام ک هربار میومد یه شاخه گلم دستش بود رو فاکتور بگیریم😅، این اولین گلی بود که هدیه گرفتم و برخلاف بقیه قراره نگهش دارم =) پی نوشت1 : عکسای بهتر یایت بک گراندشون قابل پخش نیستن:) پی نوشت2: برای نقش بستن لبخند روی لبت ❤️❤️ بسم الله الرحمن الرحیم دیروز همراه یکی از بیمارا ازم پرسید الان نسکافه میتونه بخوره، گفتم بخوره ولی زیاده روی نکنه... خودش بهم گفت روزی یه لیوان میخورم، الان نخوردم اصلا حالم خرابه. خندیدم و گفتم درک میکنم خودمم همینطورم، خیلی دوست دارم... چند دقیقه بعد دیدم یکی یه لیوان گرفته جلوم ! همراهیش بود... گفت برای شما هم گرفتم :) بعد از یکم تعارف، گرفتم ازش... چشام قلبی شد =) بسم الله الرحمن الرحیم دیروز یکی از بیمارام توی بیمارستان میگفت: خداروشکر مرگ هست... بسم الله الرحمن الرحیم فردا صبح زود میرسن...استرس دارم ولی تا حدی از نحوه ریکشنم راضیم و نگرانیم کمتر کرده... یه غم خاصی توی دلم هست که ن قابل توضیحه ن قابل گریستن، در مقابلش ن سلاح گریه ب کارم میاد ن کلمات ازم دفاع میکنن... نتیجشم میشه بغضی ک توی گلوم لحظه ب لحظه بزرگتر میشه، ب علاوهی تحیری ک درونم غوغا به پا کرده... نمیدونم چیکار کنم فقط دوست دارم زودتر بیاد بگذره تموم شه... خسته ام ب خدا...احساس غربت همیشگیم داره بیشتر از هر زمانی خودی نشون میده... توی اتاق هوا کم آوردم و من میدونم ک بیخوابی بدترین عنصر برای ترکیب تهوع آور امشب میتونه باشه ، ب همین خاطر اومدم توی حیاط دراز کشیدم ک بلکه نسیم خنک امشب مسکنی بشع برای این حال نامعلوم بسم الله الرحمن الرحیم فردا آسکی پرهاکلامپسی دارم... طی یه حرکت ناگهانی دکتر میم حادثه ی استثنایی ای رو در تاریخ آسکی ها رقم زد :/ اونم امتحان تئوری قبلشه...! هیچی دیگه میخواد قبلش یه امتحان تئوری از فصل طلایی پره اکلامپسی بگیره ... و منی که خدا میدونه چقدر داره حالم دیگه از درس خوندن بهم میخوره:/ از بس یمدت خیلی زیااااد و فشرده خوندم، الان اینطورم... لازم میبینم یکم ب ذهنم استراحت بدم... نتیجتا نخوندم و امیدوارم حافظم یاریم کنه برای امتحان فردا:) درثانی ، خوابگاهم خیلی گرمه... کولر خراب شده و ب معنای واقعی امروز داشتیم آبپز میشدیم، واقعا مغزم برای خوندن جواب نمیداد... جدای از این حرفها، جدا نمیفهمم این کاراشون برای چیه... دو هفته مونده ب اتمام ترم اخر، زمانی ک ملت دارن فارغالتحصیل میشن جمع میکنن میرن خونه، دکتر شین هرروز تز جدید ارائع میده برای ما... فاینال عملی و تئوری کم بود، تکمیل امار و دویدن بابتش توی شهرای محروم هم اضافه شد... از این ورم کنفرانس وآسکی گذاشته :| چه خبرشونه واقعا:/ جدیداً میرم بیمارستان حس میکنم دیگه پرسنل دلشون داره برام میسوزه...ولی دکتر همچنان ب قدرت قبل رو نظرش هست. نیت بدی نداره و برنامشم واقعا عالیه اما برای یسال! ن اینکه یهو دوماه اخر یادت بیاد اینام هست و بهولی فشرده توی دو سه هفته همش رو اجرا کنی... و تاااازه انقدر جدیش بگیری ک صاف زل بزنی تو چشم دانشجوی بیچاره بگی یا فلان، یا فارغ التحصیلت نمیکنم:| درکل زیادی آرمان گرایانه اس این حالت...
| Design By : Pars Skin |
