حوالیِ مــاه

ماه من 🌙

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی وقته ننوشتم....خیلی وقته کلمه دقیقی برای توصیف اون چیزی که داره درونم میگذره و نمیخوام باشه ، پیدا نکردم... نمیدانم نمیدانم این چه غمی هست که درونم ریشه زده و داره کم کم مجابم میکنه ک از هر چه هست و نیست فاصله بگیرم و داخل پیله خودم بخزم...انزوا شاید تنها چیزی باشه که در حال حاضر برای خودم ترجیح میدم. اگر چه تمام عمر کوتاه 20 و چندساله من به همین انزوا گذشته...به بودن در جمع و با جمع نبودن....به خندیدن و شاد نبودن....اما میل شدیدی دارم که اجتماع خیلی کوچیک فعلی خودم رو هم از بین ببرم... مایلم از همه دور باشم... نمیدونم چی میخوام...نمیدونم هدفم چیه...نمیدونم چی خوشحال یا غمگینم میکنه...نمیدونم افسردگی میتونه تعریف دقیقی از حال فعلی من ارائه بده یا نه... در هر حال تنها چیزی ک در حال حاضر میدونم میخوام اینه ک از همه کس دور باشم....تنها چیزی ک میدونم در حال حاضر رنجم میده بودن و حضور کسی کنارمه...دروغ چرا این روزها حتی حضور میم با تمام عاشقانه هاش داره ازارم میده....شلوغی منو رنج میده....حتی شلوغی گالری موبایلم روانمو تحت تاثیر قرار داده اونقدر که چند عکس مورد علاقم ک دل کندن ازشون برام در حال حاضر ممکن نبود رو سوا کردم و قصد دارم گوشی رو به تنظیمات کارخانه برگردونم....خیلی وقت بود ک این احساس رو داشتم منتهی بخاطر میم دلم اجازه عملی کردنش رو بهم نمیداد..اما...الان فرق کرده الان انقدر دارم رنج میکشم که حتی خود میم از عواملشه...دلم میخواد کتابمو دستم بگیرم و سعی کنم حدالامکان داخل واج ب واج واژه هاش غرق بشم... ترجیح میدم نباشم...نبودن نه به معنای ذات...که به معنای فعل...همین ک قلبم، ذهنم و حتی حواسم اینجا نباشه و از من فقط جسم نیمه جونم باشه برام کافیه....غم عجیبی درونم حس میکنم...با تمام وجودم درک میکنم که علاقه ای به این مکان ندارم...علاقه ای به این که هستم ندارم... علاقه ای به این سرنوشت پیش رو که تهی هست از هر چیز دوست داشتنی برای من، ندارم... میم شاید دوست داشتنی ترین یا ب عبارتی دقیق تر تنها چیز دوست داشتنی من هست... اما اون خودش برای من پر از پارادوکسی هست که من فقط به بخش هاییش علاقه مندم و بخش هاییش هم بخاطر تناقضی که با آرزوهای من دارن دوست داشتنی نیستن.. چند روزی هست نماز نمیخونم...خیلی وقت هست با خدا، فی الواقع تنها همصحبتم، حرف نزدم...خنده داره اما دیشب ته دلم آرزو میکردم که ای کاش مریم بود تا میم رو اینبار دو دستی تقدیمش کنم و از کرده خودم کوچکترین حسرتیی در دل نداشته باشم....موجی از نخواستن درون خودم حس میکنم... نخواستن همه چیز...تا چنند روز پیش از اینکه بیمارم و کسی کوچکترین سراغی ازم نمیگیره بشدت غمگین بودم... اما الان ترجیح میدم هیچکس نباشه...هیچکس...نه دوست و ن معشوقی....ب مکانی که قراره فردا برم از مکان فعلیم هم بی علاقه ترم...اون شهر برام ب معنای واقعی کلام نفرت انگیزه... شاید تنها نکته مثبت درموردش اینه ک بزرگتر از اینجاست و راحتتر میشه داخل غربتش غرق شد... اگر چه به حد کافی بزرگ نیست... و من اونجا ب حد کافی غریب نیستم... ای کاش میشد از این کشور برم...کاش میشد برم...برم....برم.

چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۰ساعت 13:56 فاطمه|


آخرين مطالب
» 161
» 160
» 159
» 158
» 157
» 156
» 155
» 154
» 153
» 152
Design By : Pars Skin